پیرمردی توی حرم به جوانی گفت سواد ندارم
.
.
لطفا برایم زیارتنامه بخوان…
.
.
جوان شروع کرد به خواندن…
.
.
سلام داد به معصومین تا امام عسکری(ع)
.
.
سپس جوان پرسید:امام زمانت را میشناسی؟
.
.
پیرمرد پاسخ داد:چرا نشناسم؟
.
.
گفت:پس به او سلام کن
.
.
پیرمرد دستش را بر سینه گذاشت و گفت:
.
.
السلام علیک یا حجه بن الحسن العسکری
.
.
جوان لبخند زد:
.
.
و علیکم السلام و رحمه الله و برکاته
.
.
مبادا امام زمانمان کنارمان باشد و او را نشناسیم!!!
.
.
.
.
.
سلام آقا جان
.
.
قلب پاره پاره ام بهانه می گیرد جوابش با خودت…
.
.
من دیگر نمی توانم پاسخگوی بیچارگی اش باشم
.
.
حواله ام نکن به این در و آن در
.
.
جز تو دری نیست
.
.
جز تو گشایشی نیست
.
.
ای به فدای دل تنهای تو “چقدر کم هستم”
.
.
چقدر برای “فدای تو شدن” کم هستم
.
.
مرا ببخش که حتی لایق به فدای تو شدن هم نیستم …
.
.
این روزها پایانی برای قصه ها نیست،
.
.
نه بره ها گرگ میشوند نه گرگها سیر!
.
.
خسته ام از جنس قلابی آدمها…
.
.
حالم خوب است… اما خنده ها و چشمهایم درد دارند!
.
.
زودتر بیا…
.
.
.
.
.
.
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
نظرات شما عزیزان: